من از اشکی که میریزد ز چشم یار میترسم ازآن روزی که مولایم شود بیمار میترسم
همه ماندیم در جهلی شبیه عهد دقیانوس من از خوابیدن مهدی درون غار میترسم
رها کن صحبت یعقوب و کوری وغم فرزند من از گرداندن یوسف سر بازار میترسم!!
همه گویند این جمعه بیا اما درنگی کن از اینکه باز عاشورا شود تکرار میترسم
سحر شدآمده خورشید اما آسمان ابریست من از بی مهری این ابرهای تار میترسم
تمام عمر خود را نوکر این خاندان خواندم از آن روزی که این منصب کنم انکار میترسم
طبیبم داده ییغامم بیا دارویت آماده ست از آن شرمی که دارم از رخ عطار میترسم
شنیدم روز و شب از دیده ات خون جگر ریزد من از بیماری آن دیده خونبار میترسم
به وقت ترس و تنهایی تو هستی تکیه گاه من مرا تنها میان قبر خئد نگذار می ترسم
دلت بشکسته از من لکن ای دلدار رحمی کن که از نفرین و عاق والدین بسیار میترسم
هزاران بار من رفتم ولی شرمنده بر گشتم ز هجرانت نترسیدم ولی اینبار میترسم…
فرم در حال بارگذاری ...